سروده ای زییا ازشاعر*پاییز رحیمی*

پرنده فکر نمی کرد بی ثمر بشود
شبیه ِ کاسه و بشقاب و میز و در بشود!
که رفته رفته ، اسیر ِ نشستگی باشد
دچار ِ منطق ِ پوچ ِ قضا قدر بشود
پرنده می اندیشد که شب چه طولانی ست
و او چه کار کند زودتر سحر بشود؟
و او چه کار کند این خطوط ِ صاف و دقیق
به هم بریزد ودنیا وسیع تر بشود؟!
نمی شود که قفس ، آرزو کند یک بار
پرنده باشد و با باد ، همسفر بشود؟
پرندگی که نباشد، چه فرق خواهد کرد
بهار،سر برسد یا بهار، سر بشود؟!!
پرنده می خواهد آرزو کند ای کاش:
فقط،پرنده بماند ولی اگر بشود!
پرنده خنده ی تلخی به لب نشانده و گفت:
چه سود، عمر کسی، در قفس هدر بشود!؟
صدای همهمه ی ِ خانه ، باز اجازه نداد
کسی از این همه اندوه ، باخبر بشود
+ نوشته شده در شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 0:44 توسط maryam
|