ای خدایم

حرف دل

سروده ای زیبا بهدقلم*عزیز نسین*

برگی برای رقصیدن ...
آن زمان‌هایی که من نخواهم بود
ابری با تو خواهد بود
و سایه‌اش همیشه بالای سرت،
آن ابر منم؛
نخواهی شناخت...

نسیمی دامنت را به رقص درخواهد آورد
گیسوانت پریشان
یک دستت بر دامن
و دیگری بر موهایت
آن نسیم منم؛
نخواهی شناخت...

شبانگاهی در رختخوابت
به این‌سو و آن‌سو خواهی پیچید
نه در خوابی و نه بیداری
آن خواب‌ و خیال منم؛
نخواهی شناخت...

در تنهایی‌ات،
با کسی که نیست

سخن خواهی گفت
خواهی گفت،
آن‌چه را که تا حال بر زبان نیاورده‌ای
با گوش‌ِ جان تو

را خواهد شنید
آن که نیست، منم؛
نخواهی شناخت...

سوز‌ و دردی بی‌هنگام را
حس خواهی کرد
بی‌آن‌که بدانی از کجاست
قلبت در خاطرات به تپش خواهد افتاد
آن درد و سوز منم؛
نخواهی
شناخت...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 22:15 توسط maryam |

نوشته ای زیبا به قلم نویسنده*نرگس صرافیان طوفان*

نوشتم:

نوشتم: برایم دعا کن رفیقِ گرمابه و گلستانِ من! دعا کن بعد از این، فقط دلخوشی باشد و آرامش باشد و برکت باشد و عشق ...

نوشتم: به قدری بارهای سنگین‌تر از طاقتم برداشته‌ام و فراتر از توانم با بی‌رحم‌ترین حریف‌های روزگار جنگیده‌ام و به قدری شکسته‌ام و سرپایی خودم را ترمیم کرده‌ام که سد طاقتم عمیقا نازک شده و به کوچکترین اندوهی، به هم می‌ریزم.

خودم می‌فهمم چقدر شکننده تر از سابقم و چقدر برای هیچ‌ اندوهِ اضافه‌تری طاقت ندارم.

برایش نوشتم: بگو خدا این‌روزها بیشتر مراقبم باشد، از قوی بودن و تنهایی بارِ همه چیز را به دوش کشیدن خسته‌ام. نیاز دارم برای مدتی همه چیز آرام باشد و فرصت کنم خودم را بغل بگیرم و از خودم دلجویی کنم و با خودم مهربان باشم.

+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۲ ساعت 12:37 توسط maryam |

سروده ای به قلم زیبای شاعر*قیصرامین پور*

دیشب دوباره
گویا خودم را

خواب دیدم:

در آسمان

پر می‌کشیدم
و لا‌به‌لای ابرها

پرواز می‌کردم
و صبح چون

از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر،

گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب

من نفس می‌زد
آن‌گاه با

خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های

خسته‌ام

دستی کشیدم

بر شانه‌هایم
انگار جای

خالی چیزی
چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم
​​​​​​​.

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 13:23 توسط maryam |

سروده ای زییا ازشاعر*پاییز رحیمی*

ارزوها

پرنده فکر نمی کرد بی ثمر بشود
شبیه ِ کاسه و بشقاب و میز و در بشود!


که رفته رفته ، اسیر ِ نشستگی باشد
دچار ِ منطق ِ پوچ ِ قضا قدر بشود

پرنده می اندیشد که شب چه طولانی ست
و او چه کار کند زودتر سحر بشود؟

و او چه کار کند این خطوط ِ صاف و دقیق
به هم بریزد ودنیا وسیع تر بشود؟!

نمی شود که قفس ، آرزو کند یک بار
پرنده باشد و با باد ، همسفر بشود؟

پرندگی که نباشد، چه فرق خواهد کرد
بهار،سر برسد یا بهار، سر بشود؟!!

پرنده می خواهد آرزو کند ای کاش:
فقط،پرنده بماند ولی اگر بشود!

پرنده خنده ی تلخی به لب نشانده و گفت:
چه سود، عمر کسی، در قفس هدر بشود!؟

صدای همهمه ی ِ خانه ، باز اجازه نداد
کسی از این همه اندوه ، باخبر بشود

+ نوشته شده در شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 0:44 توسط maryam |